روز جهانی کارگر؛ روایت من: زن، مهاجر، لزبین، کارگر

نویسنده: گمنام، از پناهجویان ایرانی کوییر در ترکیه

زمستان ۲۰۱۴ وارد ترکیه شدم. تنها، خسته، و بی‌پناه. سرمای زمستان کمتر از سرمای بی‌خانمانی و غربت نبود.
خانه‌ای نداشتم، زبانی بلد نبودم، پناهی نداشتم. با اندک پولی که حاصل ده سال کار در ایران بود، به‌سختی خانه‌ای اجاره کردم. صاحبخانه حاضر نبود به من خانه بدهد مگر با پرداخت نقدی اجاره‌ی یک‌سال. همان روز، همه‌ی سرمایه‌ام را دادم. دوازده برگ سفته هم امضا کردم تا ثابت کنم آدم خطرناکی نیستم.
با اندک پول باقی‌مانده، یخچال و گاز و پتو و تشک خریدم. وسایل اولیه برای زنده ماندن، نه زندگی.
ماهِ دوم، پولم تمام شد. هنوز بلد نبودم حتی ساده‌ترین جمله‌های ترکی را درست بگویم. باید کار پیدا می‌کردم — هر کاری، فقط برای زنده ماندن.
حدود ۶۰ روز پس از ورودم، از طریق یک زوج ایرانی وارد یک کارگاه نجاری شدم. هیچ تخصصی نداشتم، اما کار را در عرض چند هفته یاد گرفتم. کارم برش چرم برای دسته‌های مبل و صندلی بود. تمیزکاری کل کارگاه هم با من بود.
کارگاه بیرون شهر بود. یک کامیون صبح‌ها مرا سوار می‌کرد و شب‌ها جلوی خانه پیاده‌ام می‌کرد. از ۸ صبح تا ۵ عصر کار می‌کردم.
حقوقم بسیار کم بود، اما همین هم غنیمت بود. چون حداقل در کارگاه صبحانه و ناهار می‌خوردم. همین حقوق ناچیز را خرج دارو و قبض برق و گاز و اینترنت می‌کردم.
نه اجازه‌ کار داشتم، نه بیمه، نه قرارداد. اصلا نمی‌دانستم حقی دارم، چه برسد که دنبال احقاقش باشم.
در همان روزها، همان مرد ایرانی که مرا به کارگاه معرفی کرده بود، به من تعرض جنسی کرد.
نه زبان داشتم، نه پشتیبان، نه حتی اطلاعات کافی که بدانم حق دارم شکایت کنم. او گفت اگر می‌خواهم بمانم، باید با صاحب‌کارگاه رابطه برقرار کنم.
فکر کردم شاید اگر بفهمند من لزبینم، دست از سرم بردارند. برای اولین بار، مجبور شدم به‌وضوح بگویم که لزبین هستم. نه از سر افتخار، که از ترس.
اما آن‌ها خندیدند. گفتند «داری دروغ می‌گی، از قیافت معلومه نیست.»
از آن لحظه، خشونت وارد فاز جدیدی شد.
موقع ناهار صدا نمی‌زدند. اجازه‌ چای خوردن نداشتم. به من خیره می‌شدند. پچ‌پچ می‌کردند. تمسخرم می‌کردند. انگار نه همکار، که وصله‌ ناجور و نادیدنی کارگاه شده بودم.
من اما ماندم. با وجود تعرض، با وجود تحقیر، با وجود خشونت روزمره، باز هم کار کردم.
چون نیاز داشتم. چون نمی‌دانستم کجا بروم. چون گزینه‌ دیگری نداشتم.
دو ماه تمام، در آن محیط سمی دوام آوردم.
تا اینکه آخر هفته‌ای، بی‌هیچ توضیحی و بدون پرداخت دستمزد، مرا اخراج کردند.
من تنها زن آن سالن ناهارخوری بودم؛ در میان ۲۰۰ مرد. سکوت‌های سنگین، نگاه‌های خیره، توهین‌های پنهان و آشکار، همه با من ماندند.
شکسته و بدون پول، با بدنی دردناک و روحی زخمی به خانه برگشتم. هیچ‌کس نبود. فقط من بودم و دیوارهایی که شب‌ها با هق‌هق صدایم بیدار می‌شدند.
از آن روز، بارها و بارها کارگری کرده‌ام. ۲۲ سال است کار می‌کنم — بدون بیمه، بدون قرارداد، بدون هیچ امنیتی.
نه از سر شجاعت، که از سر اجبار.
من فقط یک زن کارگر مهاجرم. نه مجرمم، نه بی‌اخلاق. فقط زنده ماندم.
۱۱ سال گذشت.
من هنوز کارگری غیرقانونی هستم.
هنوز بیمه ندارم.
هنوز رنج تعرض و تجاوز را فراموش نکرده‌ام.
متجاوز آزادانه زندگی می‌کند و در جامعه ایرانی مورد احترام است.
هیچ چیزی تغییر نکرده است. تنها رنج بر رنج، و درد بر درد افزوده شده.
نه از حقوق انسانی‌ام خبری هست، نه از وضعیت زندگی‌ام. تنها چیزی که به دست آورده‌ام، سکوت است؛ سکوتی که بار سنگین آن، هر روز بیشتر از دیروز بر دوشم سنگینی می‌کند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *